عاقبت آه کشیدم نفس آخر را
 نفس سوخته از خاطره ای پرپر را
.
روضه خوانی مرا گرم نمودی امشب
 روضه ی آن همه گل ، آن همه نیلوفر را
.
آخرین حلقه ی شب های محرّم هستم
 شکر ای زهر ندیدم سحری دیگر را
.
باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده است
 باورم نیست تماشای تنی بی سر را
.
باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود
 دیدن سوختن چارقد دختر را
.
غارت خود و علم ، غارت گهواره و مشک
 غارت پیرهن و غارت انگشتر را
.
ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون می ریخت
 نیزه هایی که ربودند سر اکبر را
.
آه در گوشه ی ویرانه که دق مرگ شدیم
 تا که هم بازی من زد نفس آخر را
.
کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم
 بیـن زنجیر نهان کرد تنی لاغر را
.
چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم
 سرخ دیدم بدنش ، تکّه ای از معجر را