چقدر زخمی و خاکستری شدی پیداست
عجیب دردِ سر از نور ِ سروری داری
طلوع مغربِ خون، بی خبر کجا رفتی؟
در این سه روزه نگفتی که خواهری داری؟
چه دیده اند که دست از تو بر نمی دارند؟
جز این سر ِسر ِنی، چیز دیگری داری؟
خروش أَمْ حَسِبَت کوچه کوچه را پُر کرد
چه بغض ِ خسته ای و گریه آوری داری
دلم هوای دمی روضه خوانی ات کرده
اگر هنوز سر ِ نیزه حنجری داری؟
دراین تجمع ِ شادی و هلهله با من
برای سینه زدن خسته مادری داری