این چشما اون چشمای گذشته نیست
گریه بدجور داره آبت میکنه
تا نفس میکشی من حس میکنم
زخم میخ در کبابت میکنه
نمیخوام قبول کنم رفتنتو
باورم نمیشه تنهام بزاری
اونقدر اصرار میکنم تا آخرش
خودتو یه راه جلو پام بزاری
چند تا تیکه چوب دیدم کنج حیاط
واسه گهواره ی کوچولومنه
اسما حرف ساخت تابوت میزنه
حتی فکرشم منو میسوزونه